آرام باش ،ما تا هميشه مال هميم ، هميشه عاشق و يار هميم

آرام باش عشق من ، تو تا ابد در قلبمي ، تو همه ي وجودمي

بيا در آغوشم ، جايي که هميشه آرزويش را داشتي ،  

جايي که برايت سرچشمه آرامش است

آغوشم را باز کرده ام برايت ، تشنه ام براي بوسيدن لبهايت

بگذار لبهايت را بر روي لبانم ،  

حرفي نميزنم تا سکوت باشد بين من و تو و قلب مهربانت

خيره به چشمان تو ، پلک نميزنم تا لحظه اي از دست نرود تصوير نگاه زيباي تو

دستم درون دستهايت ، يک لحظه رها نميشود تا نرود حتي يک ذره از گرماي دستان لطيف تو

محکم فشرده ام تو را در آغوشم ، آرزو ميکنم لحظه مرگم همينجا باشد ،  

همين آغوش مهربانت

چه گرمايي دارد تنت عشق من ، رها نميکنم تو را تا هميشه باشي در کنار قلب من

قلب تو ميتپد و قلب من با تپشهاي قلبت شاد است ، هر تپشش فرياد عشق و پر از نياز است

آرامم ، ميدانم اينک کجا هستم ، همانجايي که هميشه آرزويش را داشتم ،

همانجايي که انتظارش را ميکشيدم و هر زمان خوابش را ميديدم آن خواب  برايم يک روياي شيرين بود....

در آغوش عشق ، بي خيال همه چيز ،  

نه ميدانم زمان چگونه ميگذرد و نه ميدانم در چه حالي ام

تنها ميدانم حالم از اين بهتر نميشود ، دنياي من از اين عاشقانه تر نميشود

گرماي هوس نيست اين آتش خاموش نشدني آغوش پاکت

عشق است که اينک من و تو را به اين حال و روز انداخته ،

عشق است که اينک ما را به عالمي ديگر برده ،

عشق است که من و تو را نميتواند از هم جدا کند هيچگاه

خيلي آرامم ، از اينکه در آغوشمي خوشحالم



 


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 21 آبان 1390برچسب:, | 8:25 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

 

نمیدانم کجا هستی و به کجا مینگری ، 
نمیدانم در چه حالی و به چه می اندیشی.
نمیدانم به یاد منی یا در حال فراموش کردن من ،
نمیدانم به عشق منی یا به عشق در آغوش گرفتن غم.
بدان که من در همانجا هستم که با هم بودیم ،
به لحظه ی غروب مینگرم همانجا که دستانت در دستانم بود.
حال من خراب است ، دلتنگی و انتظار است .
بدان که به یاد توام ، هم عاشقم و هم چشم به راه تو ا
بدان که به عشق تو زنده ام ، آرزوی من در آغوش کشیدن تو است.
نمیدانم آیا میدانی که من کیستم ؟
 من همانم ، همان کسی که عاشقانه تو را دوست میدارد.
من همانم که لحظه ها را میشمارد تا لحظه ای تو را ببیند و باز ببیند.
آن لحظه که تو را میبینم بیشتر عاشقت میشوم ،
و آنقدر تو را میبینم تا دیوانه ی تو شوم.
نمیدانم کجا هستی و به کجا می نگری
بدان که در قلب منی و به من مینگری و 
من هم عاشقانه به چشمان زیبایت مینگرم.

 


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, | 1:45 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

فـــرصت خـوبيه شب،‌ کـه بشينيم دعــا کــنيم

نـــــــيازا و نــــــــذراي نـــــــداده رو ادا کـــــنيم



هــــرچـي کـرديم و نکـرديم بنويسيمش يه جا

سه چهار روز ديگــه، يـه بـــار بهش نگـا کـنيم



دلامــــــون بــدجــور اسـيرِ عـصر آهـني شــدن

واســه زخــم ايــن غــريبي طلب شــفا کــنيم


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:, | 8:17 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه



سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.


دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:علی و مریم, | 12:55 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ، درک کن چه حسی دارم ، همیشه میمانم مال تو…
کاش میشد سهم من از با تو بودن تنها آرامش و عشق باشد نه دلتنگی و انتظار…
هر گاه نیستی و دلتنگ توام نامت را در دلم زمزمه میکنم ، اینگونه است که آرام میشوم ، دلم را راضی میکنم و اینگونه روزهای دلتنگی را سر میکنم
دلم به سوی آسمان دلتنگی پر میکشد در میان میگیرد یاد تو را ، درد دل میکند با خاطره هایت ، تکرار میکندحرفهایت ، حرفهایی که تو همیشه با دلم در میان میگذاری …
نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ، نشسته ام بر روی ابرهای خیالت ، و در رویاهای تو سیر میکنم آسمان دلتنگی ام را….
نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای در فکر تو نباشم ، هیچگاه فکر نکن که در حال فراموش کردن تو باشم
درست است که روزها میگذرد، چه زود آسمان تاریک امشب ، روشنی فردا میشود اما نمیگذرد ، نمیگذرد ، نمیگذر هیچگاه آن عشقی که در قلبم نسبت به تو دارم ، تمام نمیشود ، تمام نمیشود ، تمام نمیشود هیچگاه آن احساسی که به تو دارم…
هر چه دوست داری از من بخوا جز فراموش کردنت ، اگر میخواهی بروی برو اما من هستم ، آنقدر میمانم تا ماندنم مرا یاری کند ، تا دوای عشقت مرا درمان کند…
میمانم و میمانم تا لحظه مرگم ، آنقدر عاشقت میمانم تا لحظه از دنیا رفتنم قصه عشق مرا بنویسند…
نه عزیزم به این خیال نباش که روزی سرد شوم ،جانم را از من بگیرند با تو دوباره زنده میشوم ،دنیا را از من بگیرند با تو دوباره صاحب دنیا میشوم ….
هیچگاه نمیتواند کسی تو را از من بگیرد، میدانی که قلبم بی تو میمیرد،تو در قلبمی و هیچگاه دنیای عاشقانه من نمیمیرد….


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 7 آبان 1390برچسب:, | 2:54 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

خدايا چه مي شد اگر اشتراکي نفس مي کشيديم

چه مي شد اگر خنده هايمان،گريه هايمان تنها نمي شدند

خدايا چه مي شد اگراز کنار آدمها با نفرت نمي گذشتيم

چه مي شد اگر سنگ نبوديم

چه مي شد اگر راه هايمان صاف نه اما با هم بوديم

چه مي شد اگر عشق مثل هوا بينمان جاري بود

خدایا چه میشد مگر؟


 


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 7 آبان 1390برچسب:خدایا چه میشد مگر, | 2:46 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

اول نامه جای دل تنگ چند تا نقطه چین می گذارم،
جای اسم قشنگت سر سطر
نازنین، نازنین می گذارم ...
گفتن از تو ولی کار من نیست،
پس قلم را زمین می گذارم ...
شب و روز همه بخیر
و پر از گل سرخ.

 

خداحافظ برای همیشه


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 2 آبان 1390برچسب:, | 7:7 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

 

خیلی سخت است بدانی هیچوقت به آن کسی که خیلی دوستش داری نخواهی رسید.
خیلی سخت است با اینکه میدانی به او نمیرسی باز هم سکوت کنی و آرام در دل شکسته شوی.
خیلی سخت است بغض گلویت را گرفته باشد اما نتوانی گریه کنی ، خیلی سخت است قلبت پر از درد باشد اما نتوانی خودت را از این درد خالی کنی.
با خود میگویم این زندگی تنها با تو زیباست ، میگویم که این قلب تنها عاشق تو هست و تنها تو را دوست دارد اما کسی آنچه را که برای خویش زمزمه میکنم باور ندارد.
شاید تنها با یاد و عشقت  اما بدون تو، در این دنیا تنها زندگی کنم.
این رسم زندگیست ، سرنوشت با من و تو یار نیست .
هیچکس هوای ما را ندارد ، زندگی با ما نمیسازد.
تنها من هستم و تو هستی ، دو قلب عاشق ولی تنها و شکسته .
قلب تو را نمی دانم ، اما قلب من میخواهد تا ابد به عشق تو تنها بماند.
خیلی سخت است با او که دوستش داری نتوانی زندگی کنی و بدانی که هیچگاه به او نخواهی رسید.
خیلی سخت است نتوانی دستانش را بگیری و او را در آغوش بفشاری.
تنها میتوانم به تو بگویم خیلی دوستت دارم و تا ابد عاشقت می مانم عزیزم.
خیلی سخت است برای رسیدن به او که خیلی دوستش داری انتظار بکشی و آخر سر سهم این انتظار شیرین یک پایان تلخ باشد.
پایانی که آغاز حسرت عشق من است .
تا کی باید در حسرت رسیدن به تو بنشینم،
تا کی باید لحظه ها را بشمارم تا قشنگترین لحظه ام با تو فرا رسد.
شاید تا فردا یا شاید تا…
تا آخر دنیا!


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 2 آبان 1390برچسب:, | 6:2 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

ببـــــار بارون ، ببـــــار بارون دلـــــم از زنــــدگی خــ ـ ـون

ديـــگه هــــــرجای ايـــن دنيـــ ـ ـا برام مثــــل يه زنــدونه

ببـــــار بارون که دلــــگيـــ ـرم ببــــــار بارون که غمـــگينم

خـــــراب حال من امشــــب دارم از غصـــــه می ميـــ ـرم

ببـــــــار اي نم نم بارون ببـــــار امشب دلــــم خسته است

ببــــــار امشب دلـــــــم تنگه همــــه درها به روم بسته است

ببــــــار ای ابــــــــر بارونـــی ببــــارو گــــــونمـ ـ ـو تر کـــــن

مثــــل بغض دل ابـــــرا ببــــــار اين بغض و پـــــر پــــــــر کــــن

نه دســــتي از سر يـــــــــاری پنــــاه خستگی هــــ ـ ـام شد

نه فـــــــــريادهــــــــــم آوازی غـــــرور خلــــــوت مـــــــــــا شد

نه دلگــــــرمی به رويـــ ـايی که مــــــــن هـــــم بغضِ بارونـــم

نه اميـــــــــدی به فردايی که از فـــــردا گريـــــزونــــــــــــــــــــم

 


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 2 آبان 1390برچسب:ببار بارون, | 2:14 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

دوستت دارم‌ها را نگه مي‌داري براي روز مبادا،

  دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

  اين‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکي خرج کسي نمي‌کني!

  بايد آدمش پيدا شود!

 بايد همان لحظه از خودت مطمئن باشي و بايد بداني که فردا، از امروز گفتنش پشيمان نخواهي شد!

 سِنت که بالا مي‌رود کلي دوستت دارم پيشت مانده، کلي دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسي نکرده‌اي و روي هم تلنبار شده‌اند!

 فرصت نداري صندوقت را خالي کني.! صندوقت سنگين شده و نمي‌تواني با خودت بِکشي‌اش…

 شروع مي‌کني به خرج کردنشان!

 توي ميهماني اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتي

 توي رقص اگر پا‌به‌پايت آمد اگر هوايت را داشت اگر با تو ترانه را به صداي بلند خواند

 توي جلسه اگر حرفي را گفت که حرف تو بود اگر استدلالي کرد که تکانت داد

 در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌هاي قشنگ را نشانت داد

 براي يکي يک دوستت دارم خرج مي‌کني برا ي يکي يک دلم برايت تنگ مي‌شود خرج مي‌کني! يک چقدر زيبايي يک با من مي‌ماني؟

 بعد مي‌بيني آدم‌ها فاصله مي‌گيرند متهمت مي‌کنند به هيزي… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

 سواستفاده کردن به پيري و معرکه‌گيري…

 اما بگذار به سن تو برسند!

 بگذار صندوقچه‌شان لبريز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را مي‌فهمند بدون اين‌که تو را به ياد بياورند

 غريب است دوست داشتن.

 و عجيب تر از آن است دوست داشته شدن...

 وقتي مي‌دانيم کسي با جان و دل دوستمان دارد ...

 و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ريشه دوانده؛

 به بازيش مي‌گيريم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بي رحم ‌تر.

 تقصير از ما نيست؛

 تماميِ قصه هايِ عاشقانه، اينگونه به گوشمان خوانده شده‌اند



 


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 2 آبان 1390برچسب:, | 11:51 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

 

فدای آن دل پاکت ، دلی از جنس محبت و عشق
حیف این دل است اگر بشکند ، اگر همدرد غم و غصه های دنیا شود
حیف این دل است اگر نا امید شود ، اگر همنشین اشکهای بی گناهت شود
دلت را اسیر بی وفاییها نکن ، همیشه آرام باش ، تا دلت نیز آرام باشد
دلت را در دام یک دل سیاه نینداز ، همیشه شاد باش ، تا دلت مثل یک شمع نسوزد ، مثل ستاره ای باشد درخشان ، مثل خورشید باشد همیشه تابان.
مواظب دلت باش عزیزم ، قدر آن را بدان ، تو تنها همین دل را داری که اینک میتوانی به آن امید دهی ، رهایش کن از دام بی محبتی های این زمانه.
اگر دلی شکست ، زندگی ویران میشود ، اگر اشک از چشمی آمد ، دل میسوزد آنگاه زندگی سرد و بی روح میشود.
با دل ، یکرنگ باش تا با دلت مهربان باشند ، با دل ، وفادار باش ، تا دلت را بازیچه قرار ندهند.
اگر میخواهی به قله خوشبختی برسی ، اگر میخواهی عاشق بمانی و هیچگاه شکست نخوری با دلی باش که قدر آن دل پاکت را بداند ، مواظب دلت باش ، دلت را به آتش نکشند ، آن را در دره غمها رها نکنند و کاری نکنند که تو از بازی روزگار خسته شوی .
در این زمانه دلهای بی وفا فراوان است ، گونه ها پریشان است ، چشمها گریان است ، مواظب دلت باش عزیزم ، دلت را در حسرت آن روزهای شیرین نگذار.
نگاهی به رنگ آبی آسمان ، دلی به وسعت عشق و آرامش آن لحظه های ناآرام، هوای خوب ، صدای دلنشین قلبهای خوشبخت و حضور در صحنه تکرارنشدنی زندگی ، مواظب دلت باش ، زندگی پر از کویر تشنه است ، آسمان گاه ابری و دلگرفته است ، لحظه ها همیشه آرام نیست ، گاه بی صدا و گاه به رنگ غروب در یک هوای ابریست.
اگر میخواهی در کمین غمهای روزگار نباشی ، دلت را به خدا بسپار ، زیرا اوست مهربانترین مهربانها  ، دلت همیشه با او باشد ، دیگر نه غمی داری و نه لحظه تلخی، آن لحظه است که دلت همیشه در پناه حضرت عشق است.

 

مواظب دلت باش عزیزم

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:مواظب دلت باش عزیزم, | 8:17 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

 

 

اين خواب ها يعني خداحافظ بهار من

يعني بريدي، خسته اي از گيرو دار من

بين دو تا آيينه ماندي ، انعکاسي تلخ

از انتظارش، انتظارت،انتظار من

ديگر رهايت مي کنم تا باز برگردي

به دوره ي آرامش قبل از کنار من

از تو برايم خاطراتت، خنده هايت بس

شب هاي بي کابوس خالي از حصار من

بعد از تو بوي تند غربت مي دهد دستم

در چهارراه گلفروشان ديار من

هر جا قراري با تو بود و طعم آغوشي

مي سوزد از حسرت پس از اين روزگار من

تو روح جاري در مني که شعله مي ريزي

در گريه هاي بعد از اين بي اختيار من

اين اشک ها تنها اميدم بود وقتي عشق

مي خواست خاکستر کند دار و ندار من

اي کاش مثل هر خداحافظ اميدي بود

درحرف هايت.....آتش صبر و قرار من

خوشبخت باش و بي خيال حس و حالم باش

کاري ندارد عشق بعد از اين به کار من


 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:خوشبخت باش, | 1:38 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

تاب، تاب، تاب، تاب، شهر بازی حباب

من،من،رو هوا،ماهی بدون آب

تو،تو، زندگی،زندگی بدون تو

درد کاکتوس ها، بی حضور آفتاب

سنگ های روبرو، حرف های پشت سر

قرص های لعنتی، قرص های اضطراب

شب،شب،شانه ها،شانه های بالشم

هق،هق،گریه هام،این عصاره ی مذاب

تب،تب،شعله هات،سر کشیده از تنم

دل،دل می کند، عشق پشت این نقاب

آب از سرم گذشت،خواب از شبم پرید

کاسه،کاسه، پر شده،صبر من از این سراب

شهربازی تو و، بازی جنون و عقل

باخت های پشت هم،بردهای بی حساب

تاب،تاب انتظار،چرخ چرخ سرنوشت-

گشت و عاقبت نشد،خرس کوچک انتخاب

شهربازی من و ، دور دور اشتیاق

دست های بی حضور، هست های بی جواب

تن نمی دهم به هیچ، هیچ اگر نبود توست

می روم به چاه عشق،با طناب،بی طناب

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:شهربازی حباب, | 1:30 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

تا کدوم ستاره دنبال تو باشم

تا کجا بی خبر از حال تو باشم

مگه میشه از تو دل برید و دل کند

بگو می خوام تا ابد مال تو باشم

از کسی نیس که نشونی تو نگیرم

به تو روزی میرسم من که بمیرم

هنوزم جای دو دستات خالی مونده

تا قیامت توی دستای حقیرم خاک هر جاده نشسته

روی دوشم کی میاد روزی که با تو روبرو شم

من که از اول قصه گفته بودم غیر تو با سایه م نمی جوشم

 

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 30 مهر 1390برچسب:, | 1:41 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

hoseeinesfahani.mihanblog.com

قطره، دلش دریا می خواست
خیلی وقت بود به خدا گفته بود.
هر بار خدا می گفت : از قطره تا دریا راهی ست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور كرد و گذشت، قطره ایستاد و منجمد شد، قطره روان شد و راه افتاد و به آسمان رفت.
هر بار چیز تازه از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی كه خدا گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن.
و خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا چشید و طعم دریا شدن را.
روز دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: آری هست،
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را، بی نهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: این بی نهایت است.
آدم عاشق بود و دنبال كلمه ای می گشت كه عشقش را توی آن بریزد.
اما هیچ كلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت.
قطره از قلب عاشق عبور كرد. آدم همه عشقش را توی یك قطره ریخت.
وقتی قطره از چشم آدم چكید، خدا گفت: حالا تو بی نهایتی،
چون كه تصویر من در اشك عاشق است


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 30 مهر 1390برچسب:, | 1:39 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد